سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نرگس موسوی

پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سرو پا

در پی تربیتت کردم سر

دل فرزند از این حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن

زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت و والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی گذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خود خواهی و کبر

نظر افکند به سراپای پدر

گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در

من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/3/11ساعت 12:43 صبح توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |


Design By : Pichak