سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نرگس موسوی

نمیخوام سهم دنیا رو...

تویی که سهم دستامی...

اگه آرامشی دارم ...

واسه اینه که همرامی...

زمین میلرزه و اینجا یکی بی ترس خوابیده...

تو عشق تو یه چیزی هست که آرامش به من میده...!!!

بذار روشن کنیم شب رو ...ستاره از تو ...ماه از من...!!!

ازت یه خواهشی دارم.......تو هم چیزی بخواه از من...

تمام خوبی ها با تو...

چقدر خالی شده دستم بذار یک بار قبل از تو بگم که ...عاشقت هستم...!!!


نوشته شده در یکشنبه 90/11/23ساعت 7:55 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

وقتی‌ قلب‌هایمان‌ کوچک‌تر از غصه‌هایمان‌ می‌شود
وقتی‌ نمی‌توانیم‌ اشک‌هایمان‌ را پشت‌ پلک‌هایمان‌ مخفی‌ کنیم‌
و بغض‌هایمان‌ پشت‌ سر هم‌ می‌شکند
وقتی‌ احساس‌ می‌کنیم‌ بدبختی‌ها بیشتر از سهم‌مان‌ است‌
و رنج‌ها بیشتر از صبرمان؛
وقتی‌ امیدها ته‌ می‌کشد و انتظارها به‌ سر نمی‌رسد

وقتی‌ طاقتمان‌ طاق‌ می‌شود و تحملمان‌ تمام...
آن‌ وقت‌ است‌ که‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم‌ و مطمئنیم‌ که‌ تو،
فقط‌ تویی‌ که‌ کمکمان‌ می‌کنی...




آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را صدا می‌کنیم، تو را می‌خوانیم.
آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را آه‌ می‌کشیم، تو را گریه‌ می‌کنیم، تو را نفس‌ می‌کشیم.
وقتی‌ تو جواب‌ می‌دهی،‌ دانه‌دانه‌ اشک‌هایمان‌ را پاک‌ می‌کنی‌
و یکی‌یکی‌ غصه‌ها را از توی‌ دلمان‌ برمی‌داری
‌گره‌ تک‌تک‌ بغض‌هایمان‌ را باز می‌کنی‌ و دل‌ شکسته‌مان‌ را بند می‌زنی
‌سنگینی‌ها را برمی‌داری‌ و جایش‌ سبکی‌ می‌گذاری‌ و راحتی؛‌
بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی‌ می‌دهی‌ و بیشتر از لب‌ها،

 لبخند‌ خواب‌هایمان‌ را تعبیر می‌کنی‌ و دعاهایمان‌ را مستجاب‌
و آرزوهایمان‌ را برآورده‌ قهرها را آشتی‌ می‌کنی‌ و سخت‌ها را آسان.‌
تلخ‌ها را شیرین‌ می‌کنی‌ و دردها را درمان ناامیدها، امید می‌شود و سیاه‌ها سفید سفید...

خدایا
تورا صدا میکنیم ،تو را می خوانیم
‌ ناامیدها، امید می‌شود و سیاه ‌ها سفید سفید...
خدایا
تورا صدا می کنیم ،تو را می خوانیم


نوشته شده در شنبه 90/11/15ساعت 2:1 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند!

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد!

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.


از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.




نوشته شده در شنبه 90/10/3ساعت 4:13 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

هزار مرتبه کردم فرار و دیدم باز

            تو از کرم به من آغوش خویش کردی باز

به لطف و رحمت و عفو و کرامتت نازم

        که می‌کشی تو ز عبد فراری خود ناز

جسور کس چو من و مهربان کسی چو تو نیست

        که با همه بدی‌ام باز با تو گفتم راز

چه حکمتی است که در لحظه شروع گناه

       تو می‌کنی کرم و عفو خویش را آغاز

هنوز باز نگشته، تو می‌گشایی در

       هنوز توبه نکرده، مرا دهی آواز

اگر سؤال کنی من کی‌ام، تو کی؟ گویم

        منم ذلیل گنه، تو عزیز بنده‌نواز

تو دست لطف گشودی و آشتی کردی

       من از چه دست نکردم به جانب تو دراز

نخوانده‌ام به همه عمر، یک نماز درست

       هم از خدا خجلم، هم ز خویش، هم ز نماز


نوشته شده در دوشنبه 90/9/21ساعت 3:33 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه می‌کرد. هرمزان که یکی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی

در شهر شوشتر و زمانی که هرمزان در نتیجه خیانت یک نفر با وضعی ناامید کننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه

گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده تازیها آگاهی داد که هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد کرد.

ابوموسی اشعری نیز موافقت کرد از کشتن او بگذرد و ویرا به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم

بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را که در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن

بزنند.


پس از اینکه تازیها هرمزان را وارد مدینه کردند، ... لباس رسمی هرمزان را که ردائی از دیبای زربفت بود که تازیها تا آن

زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را که «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و ویرا به

مسجدی که عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تکلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای

زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش کرد: «پس امیرالمؤمنین

کجاست؟» تازیهای نگهبان به عمر اشاره‌ای کردند و پاسخ دادند: «مگر نمی‌بینی، آن امیرالمؤمنین است


...
سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست کمی با هرمزان گفتگو کرد و سپس فرمان داد، او را بکشند.


هرمزان درخواست کرد، پیش از کشته شدن به او کمی آب آشامیدنی بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت کرد و

هنگامی که ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ کرد. عمر سبب این کار را پرسش نمود.

هرمزان پاسخ داد، بیم دارد، در هنگام نوشیدن آب، او را بکشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، کشته نخواهد شد.

پس از اینکه هرمزان از عمر این قول را گرفت، آب را بر زمین ریخت. عمر نیز ناچار به قول خود وفا کرد و از کشتن او

درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می

شود تا مسافر برود و سالم بماند!



نوشته شده در یکشنبه 90/8/8ساعت 4:25 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه

آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو

هستند که تو در برابرشان پایداری کنی


من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه

روح تو کامل است . بدن تو موقتی است 


من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد
خدا گفت : نه

شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست

بلکه به دست آوردنی است


من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت : نه

من به تو برکت میدهم

خوشبختی به خودت بستگی دارد

من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد

خدا گف:نه

درد و رنج تورا از این جهان دور کرده وبه من نزدیکتر میسازد

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

خدا گفت:نه

تو خوت باید رشد کنی ولی من تو را میپیرایم تا میوه دهی

من از خدا خواستم به من چیزهایی دهد تا از زندگی خوشم بیاید

خدا گفت :نه

من به تو زندگی داده ام تا از همه آن چیزها لذت ببری

من از خدا خواست تا به من کمک کند تا دیگران را همانطور که او دوست دارد دوست داشته باشم

خدا گفت.........

سر انجام مطلب را گرفتی



نوشته شده در دوشنبه 90/8/2ساعت 11:47 صبح توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

 

 دلم کمی خدا میخواهد

 

کمی سکوت...

 

دلم ...دل بریدن میخواهد

 

کمی اشک...

 

کمی بهت...

 

کمی آغوش آسمانی...

 

 

کمی دور شدن از جنس آدم...

 

دلم کمی خدا میخواهد

 


نوشته شده در دوشنبه 90/6/28ساعت 2:33 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

بی دختران حوادنیاجلا ندارد                                 هرجا که زن نباشد آنجاصفاندارد

درکارگاه خلفت ازروی زن نکوتر                              نقشی بدیع و خوشتر هرگز خدا ندارد

خواندند در زمانه زن را بلای خانه                            این حرف ابلهانه دیگر بها ندارد

دانی که ازچه وزرم عشق اینچنین به خوبان              خوبان قرارجانان چون وچرا ندارد


نوشته شده در شنبه 90/6/26ساعت 3:11 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

خداوندا بده مرگم

به سوی خود صدایم کن

بسوزان جسم و جانم را

از این دنیا رهایم کن

 

در این دنیابرای من

توان زیستن نیست

هراسم من از آن روزی

که گویم هیچ خدایی نیست

 

اگر خواهی که مجنونت بمانم

و یا اینکه همیشه خدای خود بدانم

به سوی خود صدایم کن

از این دنیا رهایم کن


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/17ساعت 6:52 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

خدایا مرا ببخش!
به خاطر همه لحظه هایی که به یاد تو نبوده ام.
به خاطر همه سجده هایی که زود سر از مهر برداشته ام.
به خاطر همه درهایی که کوبیده ام و خانه تو نبوده اند.
به خاطر همه حاجاتی که از غیر از تو خواسته ام.
به خاطر همه آنچه به خاطر سعادت من از من خواستی و من اعتماد نداشتم.
به خاطر همه آنچه خواستی به من بفهمانی و من نفهمیدم.
به خاطر همه نعمتهایی که من شکر نکرده ام.
به خاطر همه چشم پوشیهایت که سوء استفاده کرده و گستاخ تر شده ام.
به خاطر همه آنچه در راه من خرج کرده ای و من هیچ درراه تو خرج نکرده ام.
به خاطر...
مرا ببخش
نه به خاطر آنکه من لیاقت بخشیده شدن دارم؛
به خاطر اینکه تو شایسته بخشیدنی.
نه به خاط آنکه گناهان من بخشودنی هستند؛
به خاطر اینکه تو اهل عفو و مغفرتی و گذشت کار توست.
نه به خاطر اینکه من خوب شده ام؛
به خاطر اینکه تو خوبی.
نه به خاطر آنکه مرا خوشحال کنی؛
به خاطر اینکه پیامبرت و اولیا تو خوشحال شوند.
مرا ببخش نه به خاطرمن!
به خاطر((آن که))گناهان من اول او را اذیت می کند.
به خاطر ((آن که))گناهان من غربت و آوارگی و غیبت او را تمدید می کند.
به خاطر ((آن که))هر هفته پرونده اعمال مرا به دست او می دهند.
به خاطر ((آنکه))این بار نمی داند به چه رویی پیش تو شفاعت مرا کند.
به خاطر ((آن که))قرار است برزمین آقایی و سروری کند و گناهان من مانع این کارشده اند.
به خاطر ((آن که))دوستش داری و او تو را دوست دارد.
به خاطر ((آن که))ناراحتی او ناراحتی توست و خوشحالی او خوشحالی توست.
به خاطر امام زمان مرا ببخ


نوشته شده در دوشنبه 90/6/7ساعت 2:4 صبح توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pichak