سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نرگس موسوی

روزی رسول خدا صل الله علیه و آله وسلم نشسته بودند ... عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر از او پرسید: ای برادر!چندین هزار سال است که تو مامور قبض روح انسانها هستی آیا شده است در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته باشد؟؟؟

عزرائیل پاسخ داد که در این مدت دلم برای دو نفر سوخت....

1-روزی دریایی طوفانی شده بود و امواج سهمگین آن کشتی را در هم شکست و من مامور شدم جان همه سر نشینان آن کشتی را بستانم و

تنها یک زن حامله نجات یافت و سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم او را به لب ساحل رساند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از او

متولد شد و من مامور شدم که جان آن زن را بستانم و اینجا دلم به حال آن پسر سوخت

2-و زمانی دیگر که شدادبن عاد که سالها به ساختن باغی مشغول بود و تمام امکاناتو ثروت و مال خود را برای آن خرج کرده بود تا تکمیل

شود ...بعد از تکمیل شدن روزی که میخاست برای دیدن باغ خود برود همینکه به باغ رسید...میخاست از اسب پیاده شود پای راست را از

 رکاب به زمین گذاشت میخاست پای چپش را به زمین بگذارد به من فرمان رسید که جانش را بگیرم...اینجا هم دلم برای شداد سوخت 

که سالها انتظار چنین روزی را میکشید اما نتوانست این روز خوش را در زندگیش ببیند

در این هنگام جبرئیل به محضر پیغمبر رسید و گفت ای محمد(ص)!خدایت سلام میرساند و میگوید:به جلال و شوکتم قسم که شدادبن عاد

 همان کودکی بود که از دریا نجاتش دادم و او را بی مادر زندگی بخشیدیم و پادشاهیش رساندیم در عین حال کفران نعمت کرد و خودخواهی

 و تکبر نمود سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت تا مردم بدانند تا ما به آدمیان مهلت میدهیم ولی آنها را رها نمیکنیم...

 

 

 


نوشته شده در شنبه 91/2/30ساعت 4:7 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |


Design By : Pichak