سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نرگس موسوی

اهل قمم روزگارم بد نیس حرمی دارم با کبوتر در آن


جمکرانی که ز عطر گل نرگس شده پر


و کوه خضری که در آن نزدیکیست


قم کویر است و دریا دارد


دریایی که همه شوراست و نمک


وشیرینی این شهر سوهان است


شهر ما چه کم از شهر شما و گل و بلبل دارد؟


چشم ها را باید شست جور دیگر باید شد


سفری کن تو به قم و ببین این همه زیبایی را


و دیگر هیچ...!


(ن.م)

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/12/24ساعت 1:41 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد

و برمی گشت !


پرسیدند :

چه می کنی ؟

پاسخ داد :

در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم

و آن را روی آتش می ریزم ...


گفتند :
حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است

و این آب فایده ای ندارد
گفت :

...شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،

اما آن هنگام که خداوند می پرسد :

زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟

پاسخ میدم :

هر آنچه از من بر می آمد !!!!!
 

نوشته شده در سه شنبه 91/9/21ساعت 2:31 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

به قدر و به کوثر به رضوان و طوبی
به وحی الهی به قرآن جاری
به تورات موسی و انجیل عیسی
بسی پادشاهی کنم در گدایی
چو باشم گدای گدایان زهرا (س)
چه شب ها که زهرا (س) دعا کرده تا ما
همه شیعه گردیم و بی تاب مولا
غلامی این خانواده دلیل و مراد خدا بوده از خلقت ما
مسیرت مشخص، امیرت مشخص، مکن دل ای دل بزن دل به دریا
که دنیا به خسران عقبا نیرزد
به دوری ز اولاد زهرا نیرزد.
و این زندگانی فانی جوانی
خوشی های امروز و اینجا
به افسوس بسیار فردا نیرزد

 

اگر عاشقانه هوادار یاری
اگر مخلصانه گرفتار یاری
اگر آبرو میگذاری به پایش
یقینا یقینا خریدار یاری
بگو چند جمعه گذشتی ز خوابت؟
چه اندازه در ندبه ها زاری یابی؟
به شانه کشیدی غم سینه اش را؟
و یا چون بقیه تو سربار یاری
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
به گریه شبی را سحر کردی یا نه؟
چه مقدار بی تاب و بیمار یاری؟
دل آشفته بودن دلیل کمی نیست
اگر بی قراری بدان یار یاری
و پایان این بی قراری بهشت است
بهشتی که سرخوش ز دیدار یاری

 

نسیم کرامت وزیدن گرفته
و باران رحمت چکیدن گرفته
مبادا بدوزی نگاه دلت را
به مردم که بازار یوسف فروشی در این دوره بد شدیدا گرفته
خدایا به روی درخشان مهدی
به زلف سیاه و پریشان مهدی
به قلب رئوفش که دریای داغ است
به چشمان از غصه گریان مهدی
به لبهای گرم علی یا علی اش
به ذکر حسین و حسن جان مهدی
به دست کریم و نگاه رحیمش
به چشم امید فقیران مهدی
به حال نیاز و قنوت نمازش
به سبحان سبحان سبحان مهدی
به برق نگاه به خال سیاهش
به عطر ملیح گریبان مهدی
به حج جمیلش به جاه جلیلش
به صوت حجازی قرآن مهدی
به صبح عراق و شبانگاه شامش
به آهنگ سمت خراسان مهدی
به جان داده های مسیر عبورش
به شهد شهود شهیدان مهدی
مرا دائم الاشتیاقش بگردان
مرا سینه چاک فراقش بگردان
تفضل بفرما بر این بنده بی سر و پا
مرا همدم و محرم و هم رکاب
سفرهای سوی خراسان و شام و عراقش بگردان
یا مهدی یامهدی مددی

کاری از: علی فانی...خیلی قشنگه


نوشته شده در جمعه 91/7/28ساعت 1:28 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

روزی رسول خدا صل الله علیه و آله وسلم نشسته بودند ... عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر از او پرسید: ای برادر!چندین هزار سال است که تو مامور قبض روح انسانها هستی آیا شده است در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته باشد؟؟؟

عزرائیل پاسخ داد که در این مدت دلم برای دو نفر سوخت....

1-روزی دریایی طوفانی شده بود و امواج سهمگین آن کشتی را در هم شکست و من مامور شدم جان همه سر نشینان آن کشتی را بستانم و

تنها یک زن حامله نجات یافت و سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم او را به لب ساحل رساند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از او

متولد شد و من مامور شدم که جان آن زن را بستانم و اینجا دلم به حال آن پسر سوخت

2-و زمانی دیگر که شدادبن عاد که سالها به ساختن باغی مشغول بود و تمام امکاناتو ثروت و مال خود را برای آن خرج کرده بود تا تکمیل

شود ...بعد از تکمیل شدن روزی که میخاست برای دیدن باغ خود برود همینکه به باغ رسید...میخاست از اسب پیاده شود پای راست را از

 رکاب به زمین گذاشت میخاست پای چپش را به زمین بگذارد به من فرمان رسید که جانش را بگیرم...اینجا هم دلم برای شداد سوخت 

که سالها انتظار چنین روزی را میکشید اما نتوانست این روز خوش را در زندگیش ببیند

در این هنگام جبرئیل به محضر پیغمبر رسید و گفت ای محمد(ص)!خدایت سلام میرساند و میگوید:به جلال و شوکتم قسم که شدادبن عاد

 همان کودکی بود که از دریا نجاتش دادم و او را بی مادر زندگی بخشیدیم و پادشاهیش رساندیم در عین حال کفران نعمت کرد و خودخواهی

 و تکبر نمود سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت تا مردم بدانند تا ما به آدمیان مهلت میدهیم ولی آنها را رها نمیکنیم...

 

 

 


نوشته شده در شنبه 91/2/30ساعت 4:7 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

 به انتهای بودنم رسیده ام

 

اما

 

اشک نمیریزم

 

پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/7ساعت 1:30 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

کی میگه زمان طلاست؟؟؟

من مزه مزه اش کردم...

زمان عین الکله...

ثانیه ثانیه میسوزونه میره تو عمق وجودت...

مست مست که شدی چشاتو باز میکنی

میبینی عمرت گذشته و تو موندی و خماری از دست رفتن یک عمر...!

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/24ساعت 2:16 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

گل ناز من

 

آهسته می خوانمت

 

به زیر نور مهتاب.درکنارشاخه های لرزان بید

 

برلب برکه ی سکوت

 

آهسته می خوانمت

 

آهسته ترازبوی گل باتو سخن می گویم

 

آرام ترازبوی شبنم وباران

 

آهسته لمست می کنم

 

به نرمی پرنیان خیال

 

به گرمی افتاب تابستان

 

به سبکی نسیم سحرگاهان

 

گل نازمن

 

چقدرازتماشای تو خالی هستم

 

دراین شب های تنهایی

 

چقدرازتمنای توسرشارم

 

چقدر دستانم تو را طلب می کنند


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/17ساعت 12:50 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد .

شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش- دوست می دارد

حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد ،

چه قدر دوســتت دارد !

واین را بفهم آدمیزاد!!


نوشته شده در جمعه 91/1/4ساعت 2:56 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

یادت هست مادر؟


اسم قاشق را گذاشتی قطار، هواپیما، کشتی؛ تا یک لقمه بیشتر بخورم

 


یادت هست؟

 


شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران؛

 


می گفتی بخور تا بزرگ بشی

 


آقا شیره بشی

 


خانوم طلا بشی

 


و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته باشم قورت بدهم... حتی

 


بغض های نترکیده ام را....




نوشته شده در دوشنبه 90/12/15ساعت 6:56 صبح توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

من دلم می خواهد
 

ساعتی غرق درونم باشم!!
 

عاری از عاطفه ها...

 


تهی از موج و سراب...

دورتر از رفقا...

خالی از هرچه فراق!!

من نه عاشق هستم ؛

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من...

من دلم تنگ خودم گشته و بس...!

 


نوشته شده در شنبه 90/12/6ساعت 4:37 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |


Design By : Pichak