نرگس موسوی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود!!حسنک مدتهای زیادیست که به خانه نمیاید او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تیشرتهای تنگ میپوشد!!او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آیینه موهایش را فشن میکند!
دیروز که با کبری چت میکرد...کبری گفت:که تصمیم بزرگی گرفته و او تصمیم داشت که حسنک را رها کند چون او با پترس چت میکرد
پترس همیشه پای کامپوترش نشسته وچت میکرد روزی پترس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود او نمیدانست که سد تا چند لحظه دیگر میشکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد...
برای مراسم دفت پتروس / کبری تصمیم گرفت که با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود و ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت و سردش بود ودلش نمیخواست لباسش را در آورد...قطار به سنگها بر خورد کرد و منفجر شد و کبری و مسافران قطار مردند...
ریز علی بدون توجه به خانه رفت خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالیست که کوکب خانم همسر ریز علی مهمان نا خوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد!!او اصلا پول ندارد که شکم مهمانها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت او از چوپان دروغگو هم گله ندارد
چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به همین دلیل است که دیگر در کتابهای دبستان آن داستانهای قشنگ وجود ندارد
نوشته شده در پنج شنبه 90/2/29ساعت
1:55 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |
Design By : Pichak |