سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نرگس موسوی

میخواهم عروسک وار زندگی کنم...!

تا اگر سرم به سنگ خورد نشکند...

تا اگر کسی دلم را شکست چیزی احساس نکنم...

تا اگر به مشکلات زندگی بر خورد کردم بی پروا به آغوش صاحبم که دخترکی بیش نیست پناه آورم...

اما...نه...

چه خوب است که همین انسان خاکی باشم...اما...سرم به سنگ نخورد کسی دلم را نشکند و مشکلات مرا از پای در نیاورد


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/29ساعت 7:36 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

مهدی جان ...مولای من ...تو را دوست دارم

این اولین جمله ای بود که به مغزم خطور کرد /دیگر چه بگویم که بتوانم تمام خوبیها و بزرگیهای تو را به زبان بیاورم .

ای منجی عالم بشریت ای کاش میامدی و با آمدنت این انتظار بی پایان را به پایان میرساندی.

ای نور چشمانم و ای هستی من به تو امید بسته ام پس به من منتظر این امید را عطا کن .

مولای من تو برای هر انسان ستم دیده که نیاز مبرم به دلجویی و پناه دارد ...پناهی...پس بیا تا بهار آنها خزان نشده.

با این همه حرف من هنوز در اول وصف تو مانده ام...و این تمام صحبت من نبود چون فکر کوتاه من برای وصف تو نا چیز است .

فقط ای کاش میامدی و آمدنت دیر نبود ...نیمه شعبانی دیگر میاید و..............

ای کاش آمدنت نزدیک بود

تولد امام زمان بر همه عاشقانش مبارک


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/23ساعت 5:18 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

ز لیلی می شنیدم یا علی گفت / به مجنون چون رسیدم یا علی گفت

مگر این وادی دار الجنون است / که هر دیوانه دیدم یا علی گفت

نسیمی غنچه ای را باز میکرد/ به گوش غنچه کم کم یا علی گفت

چمن با ریزش باران رحمت / دعا میکرد او هم یا علی گفت

یقین پروردگار آفرینش / به موجودات عالم یا علی گفت

خمیر خاک آدم را سرشتند / چو بر میخواست آدم یا علی گفت

مسیحا هم دم از اعجاز میزد / ز بس بیچاره مریم یا علی گفت

علی را ضربتی کاری نمیشد / گمانم ابن ملجم یا علی گفت

مگر خیبر ز جایش کنده میشد / یقین آنجا علی هم یا علی گفت


نوشته شده در جمعه 90/3/20ساعت 2:49 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سرو پا

در پی تربیتت کردم سر

دل فرزند از این حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن

زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت و والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی گذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خود خواهی و کبر

نظر افکند به سراپای پدر

گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در

من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/3/11ساعت 12:43 صبح توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

تو ای محبوبتر مهمان دنیایم نمیخوانی چرا مارا؟!

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟؟!!

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی...ببینم من تو را از درگهم راندم؟؟

اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا اما به روز شادی ات یک لحظه هم یادم نمیکردی به رویت

بنده من هیچ آوردم

...شروع کن یک قدم با تو ...تمام گامهای مانده اش با من...


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/5ساعت 1:5 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود!!حسنک مدتهای زیادیست که به خانه نمیاید او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تیشرتهای تنگ میپوشد!!او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آیینه موهایش را فشن میکند!

دیروز که با کبری چت میکرد...کبری گفت:که تصمیم بزرگی گرفته و او تصمیم داشت که حسنک را رها کند چون او با پترس چت میکرد

پترس همیشه پای کامپوترش نشسته وچت میکرد روزی پترس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود او نمیدانست که سد تا چند لحظه دیگر میشکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد...

برای مراسم دفت پتروس / کبری تصمیم گرفت که با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود و ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت و سردش بود ودلش نمیخواست لباسش را در آورد...قطار به سنگها بر خورد کرد و منفجر شد و کبری و مسافران قطار مردند...

ریز علی بدون توجه به خانه رفت خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالیست که کوکب خانم همسر ریز علی مهمان نا خوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد!!او اصلا پول ندارد که شکم مهمانها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت او از چوپان دروغگو هم گله ندارد

چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به همین دلیل است که دیگر در کتابهای دبستان آن داستانهای قشنگ وجود ندارد


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/29ساعت 1:55 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

شنیدستم که مجنون وقت مردن

به هنگام ممات و جان سپردن

گروهی از سر رحم و مروت

سپردندش در خاک مذلت

به بالینش نکیر و منکر آمد

در آن دم دو فرشته حاضر آمد

به کف هر دو عمود آتشینی

که ای مجنون بگو دینت چه دینیست

بگفتا دین من لیلیست/لیلی

ظریف مجاسم لیلیست/لیلی

بگفتندش بگو قلبت کدامست

بگفتا صورت لیلی/همانست

بگفتندش ز پیغمبر که داری

بگفتا ابروی لیلیست باری

بگفتندش از امامانت بفرما

بگفتا جملگی لیلیست والا

چو بشنیدند این گشتند غضبناک

کشیدند پیکر او را بر خاک

بگفت مجنون شماها هوش دارید

حدیثی من بگویم هوش دارید

مپندارید که من لیلی پرستم

که من لیلای لیلی میپرستم

عتاب آمد که از او دست بدارید

که او را در بهشتش وا گذارید

که او هم نعشه ای از جانب ماست

که ما محبوب او هم طالب ماست

خداوندا به حق کاف هم نون

که در محشر رسان لیلی به مجنون

 


نوشته شده در شنبه 90/2/24ساعت 12:42 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

خدایا تو را عاشق دیدم...و...غریبانه عاشقت شدم

تو را بخشنده پنداشتم...و...گناهکار شدم

تو را وفادار دیدم...و...هر جا که رفتم باز گشتم

تو را گرم دیدم...و...در سردترین لحظات به سراغت آمدم

تو مرا چه دیدی................که اینگونه وفادار ماندی؟؟!!.....

که اینگونه وفادار ماندی!!!


نوشته شده در دوشنبه 90/2/19ساعت 12:6 صبح توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

روی تپه ای ایستاده ام . زمزمه های پرشکوه

و ملکوتی مرغان هوا را.......... می شنوم که چه

مشتاق....آهنگ شادی می نوازند. این جا

دشتی بی رهگذر و ....نیست. این جا جایی

است که....(آدم)شراره های عشق پاک

خداوند را که در......قلبش شعله می کشد......

احساس می کند. نگاهت بر قلاب شده

و آن را ....نفس عمیقی می کشم ...چشمانم

را می بندم ودستهایم را می گشایم...در....

روی ابرها قدم می زنم ...آرام...آرام!سر پا

شور و احساسم... شقایقها....داغی بزرگ

برسینه دارند ......در تب وتاب اند....این دل

سوختگان....به طبیعت!به شکوه و جلالی خفته

درآن ................نگاه کن!...........


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/14ساعت 7:8 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

<      1   2   3      

Design By : Pichak